عوامل پيدايي و پايايي سکولاريسم در جهان مسيحي (4)


 

نويسنده:دکتر بهرام اخوان کاظمي*




 

تلاش فرمانروايان براي انزوا و تضعيف کليسا
 

بنا به اظهار مورخان و از جمله ويل دورانت (دورانت 1370، ج 6، صص7و 181به بعد ) ، مناقشات بين پاپها و امپراتورها به سده هاي پيشين به ويژه سده هاي يازده و دوازده بر مي گردد ، اما اين مناقشات در قرن چهاردهم به اوج خود رسيد و اين سده را مي توان در حقيقت ، سده ي افوال خورشيد کليسا ناميد ؛ چرا که در اين مقطع مخالفتها و هجمه ها عليه کليسا شدت بيشتري يافت . فرمانروايان منطقه اي کشورهاي اروپايي همانند آلمان ، ايتاليا ، انگليس و فرانسه با هر گونه دخالت کليسا مخالفت کردند و به نوعي خواستار انزواي کليسا و به تعبير دقيق تر ، سکولاريزاسيون ديانت شدند . با افزايش اين هجمه ها و مناقشات ، کليسا با از دست دادن قداست و اقتدار معنوي خويش در ميان مردم ، همچنين داراييهاي کلان و تعطيلي محاکم خود ، عملاً از گردونه ي سياست و اجتماع خارج شد . چنان که ظهور مکاتب و ايسمهاي مختلف و بروز اکتشافات علمي جزم ستيز ، به اين حذف ، جنبه ي عقلي تثبيت کننده اي بخشيد (قدردان ملکي ، 1380، صص68-70) از سويي قدرتمندتر شدن پادشاهان با محو تدريجي فئوداليته و اشرافيت ملوک الطوايفي همراه بود و از سوي ديگر ، پادشاهان جاي جامعه ي اشرافي را گرفتند و با بازرگانان و طبقه ي بورژوازي ثروتمند متحد شدند .
اروپا در قرن پانزدهم ميلادي شاهد نهضت «نوزايش » يا رنسانس بود که تأثير انکارناپذيري بر روند سکولاريزاسيون داشت ؛ ضمن اين که تحولات اقتصادي و سياسي عظيمي را برجاي گذاشت . رنسانس با تشويق اروپاييان به بازگشت به منابع ذوقي و عقلي تمدن مغرب زمين در روزگاران عتيق ، به بويژه هنر يوناني و انديشه هاي آزاديخواهان رومي ، توانايي تخقيق و اجتهاد را در ايشان افزايش داد و اين امر به تدريج از قدرت کليسا کاست ؛ زيرا هم انحصار تربيت مردم را از چنگ آن به در آورد و هم با پروراندن نيروي تعقل مسيحيان ، حکومت کشيشان را که تنها بر ناداني و تعصب مؤمنان تکيه داشت ، بي اعتبار کرد . چنان که جنبش اصلاحي هم زاده ي همين بيداري مسيحيان بود و پيشروان آن مي خواستند مسيحيت را از فساد کشيشان پاک کنند و ايمان مسيحي را با تعقل غير ديني سازگار نمايند . بي آبرويي و ناتواني کليسا و پيشرفت معارف عقلي سرانجام ، قدرت سياسي را ، که تا آن زمان بر دو پايه ي سياست معنوي پاپ و هيبت نظامي شهريار استورا بود ، برهم زد و شهريار را صاحب اختيار مطلق گرداند و اين امر سرآغاز جدايي دين از سياست با سکولاريسم بود (عنايت ، 1381، ص150)
در سده هاي پاياني قرون وسطي ، اروپا شاهد زوال يا کاهش قدرت امپراتوري مقدس روم و دربار پاپ بود که از سال هزار ميلادي ، يکي در آرزوي تسلط جهاني بر ابدان و ديگري به دنبال سلطه و غلبه بر روانهاي مردم بود . برعکس در انگلستان ، فرانسه و اسپانيا و بويژه بعد از رنساني ، قدرت سلطنتهاي تمرکز خواه افزايش يافت و مردم اين کشورها سعي کردند در محدوده ي جغرافيايي و زباني خود ، و با خروج از لواي قدرت امپراتوري مقدس روم و سلطه ي پاپها و کليسا ، زير پرچم يک قدرت حاکم و مرتبط با مليت خويش جمع شوند . البته اختراع تسليحات جديد از جمله توپ ، کار دولتها را براي ايجاد وحدت ملي و از بين بردن نظام ملوک الطوايفي آسان کرد و اين هم از اولين دسترنجهاي پيشرفتهاي علمي بود که منجر به قداست زدايي و انزواي بيشتر کليسا ، و به تبع ان دين ، از زندگي از اوپاييان گرديد .

2-3. عوامل نظري و معرفتي
 

ايده ي دنيوي شدن يا سکولاريسم را نيز دستاورد عصر روشنگري که آن نيز محصول رنسانس بود ، مي داند . در اين ميان پوزيتيويسم و «و رحانيت ستيزي )(anti- clericalism) عصر روشنگري تأثير بيشتري بر پيدايش سکولاريسم داشته است .
چهار ويژگي فيلسوفان عصر مزبور را از ساير متفکران متمايز مي کند : روحانيت ستيزي اعتقاد به برتري معرفت تجربي ؛ دلبستگي به پيشرفتهاي فني و پزشکي و اصرار به انجام اصلاحات حقوقي و تأسيس حکوت مشروطه . امانوئل کانت در مقاله اي با عنوان «روشنگري چيست ؟» ، روشنگري را «بيرون شدن انسان از خردسالي » توصيف مي کند ؛ خردسالي اي که انسان بر خويشتن تحميل کرده بود . به نظر وي اين خردسالي مانع از به کارگيري فهم و خرد بشر در مواجهه با جهان مي شد . از نظر کانت ، تنبلي و ترس دو عامل عمده اي هستند که موجب مي شوند بسياري از انسان ها با آنکه به سن بلوغ رسيده اند ، تا پايان عمر همچنان ناخواسته صغير بمانند و ديگران را وا دارند تا به آساني خود را مقام «قيم » قرار دهند (گلدمن ، 1375، ص31) ؛ از نظر کانت روشنگري عبارت از رسيدن به بلوغ نهايي انسان و رهايي ذهن از قيد جهل و گمراهي است .وي معتقد بود آزادي انديشه ي بشريت در دوران معاصر رخ داده است .
«جرئت دانستن داشته باش » ، (sapere aude) شعار رونشگري است که کانت آن را برگزيد . او اين اشعار را ، که بيانگر لب آموزه هاي روشنگري است ، از هوراتيوس ، شاعر رومي ، به عاريت گرفت . روشنگري عبارت بود از خلق نگرش تازه اي به انسان ، جامعه و طبيعت که پنداشتهاي حاکم در آن دوران را که در جهان بيني سنتي ريشه داشتند ، به مبارزه مي طلبيد . در حقيقت ، کليسا اصلي ترين مدافع اين پنداشتهاي از پيش استقرار يافته بود و طبيعتاً فيلسوفان عصر روشنگري آن را در برابر خود مي ديدند . اصلي ترين حوزه ي رويارويي انديشمندان روشنگري با روحانيت مسيحي حول محور نگرش سنتي به طبيعت ، انسان و جامعه شکل گرفته بود . در واقع ، مرجعيت کليسا توضيح و تبيين اين حوزه ها را به انحصار خود در آورده بود و به هيچ وجه حاضر به پذيرش رقيب نبود . به همين دليل در ميانه ي قرن هفدهم ، بيشتر برجسته انديشمندان اروپايي به اين نتيجه رسيده بودند که براي درک تاريخ و تقدير واقعي انسان نه مي توان به ايمان کورکورانه به انجيل اتکا کرد و نه ديگر مي توان اعتبار علم و فلسفه ي يونان و روم يا فرهنگ باستاني اروپا را حجت دانست ؛ بنابراين ، بايد ماهيت انسان ، که هنوز به طور کامل شناخته نشده بود ، به شکل جديدي بررسي مي کرد ؛ بنابراين ، براي انجام اين مطالعه ، «روش علمي » ، که دانشمندان علوم طبيعي (مدرنيستها ) به طور موفقيت آميزي در عرصه هاي ستاره شناسي ، فيزيک و زيست شناسي به کار گرفته بودند ، انتخاب شد . اما ناسازگار اين روش با تعاليم کليسا از يک سو و تلاش کليسا براي حفظ انحصار کامل خود موجب تعارضهاي بسيار ميان دانشمندان و کليسا شد (جليلي ، 1383،صص34-37) . بي دليل نيست که براي تاريخ جديد و پس از رنساني ، دو ويژگي کاهش حاکميت کليسا ، همزمان با افزايش قدرت علم و حاکميت آن ذکر شده است .
با آغاز عصر خردگرايي و قدرت و پويايي زياد شناخت علمي ، جزم انديشي دچار زوال شد و از سويي ديگر ،مرجع ناظر و صاحب اقتدار و حکومت ، در همه ي امور فرهنگي ، سياسي و اجتماعي از کليسا به دولت انتقال يافت. نفي حاکميت کليسا به عنوان جنبه ي تخريبي عصر جديد و قبول حاکميت علم به مثابه ي جنبه ي ترميمي آن مطرح شد . رهايي خواهي از حاکميت کليسا منجر به رشد فردي و سپس ، ذهنيت در افراد و ايجاد نوعي هرج و مرج گرديد . از « تقليد خواهي » ، مذمت و «ابداع » ستايش شد ؛ ضمن آنکه آزادي از قيد و بندهاي فکري به بروز شگفت انگيز نبوغ هنري و ادبي انجاميد . فلسفه ي جديد و فيلسوفان با عطف توجه به فرديت و ذهنيت ، سعي کردند همانند دکارت تمام معرفت را بر يقين بشري و بروجود خود انسان نهند و دريافت انساني را محک و مبناي صحت قرار دهند .
در اين بستر ، علم نظري به علم علمي يا فن و فناوري تبديل شد و جهت آن از فهم جهان به سمت کوشش براي دگرگون ساختن آن تغيير کرد . با شکوفايي فوق العاده ي حاکميت و شناخت علمي ، حاکميت جزمي و غير عقلي و مطلق کليسا زوال يافت ؛ زيرا در مقابل آن ، حاکميت علمي ، جزم انديش نبود و نه تنها مخالف خود را مستحق مجازات نمي شمرد بلکه معلومات خود را تنها ذره اي از درياي بيکران مجهولات و شناخت خود را نسبي ، تغيير پذير و تجزيه پذير مي دانست ؛ همان طور که احکام خود را بر اساس تجربه و احتمال اعلام مي کرد و آنها را قابل جرح و تعديل و حتي ابطال پذير مي دانست .
اين شناخت علمي ، انسان را متوجه توانايي قدرت کشف خويش و امکان کشف تحول در طبيعت کرد و اين دو نيز به او فهماند که مي توان درباره ي همه چيز به ديده ي ترديد نگريست و از آنجا که انسان قابليت کشف دارد و چون هيچ چيز قطعي و تغيير ناپذير در طبيعت و قوانين آن وجود ندارد ، پس بايد به دنبا جديد و اکتشافات نو رفت ، از سويي ديگر ، انسان پس از رنساني دريافت که اطلاعات صرف کافي نيست و بايد در پي روشهاي علمي در جمع اوري و تحليل داده ها بود . بر همين مبنا ، روشهاي علمي جديد باعث انفجار علمي و تلاش جزمهاي ديني ، سياسي و اجتماعي گرديد و موانع ديرين آزادي فکر که با ايمان مسيحي پيوند خورده بود ، در قرن هيجدهم از ميان برداشته شد .
گرچه مقصد کشفيات علمي دين ستيزي نبود . نتايج بسياري از آنها به نحوي بود که بطلان بينش مسيحي را درباره ي دستگاه کائنات آشکار مي کرد و بدين سان ، مسيحيان متفکر را برسر دو راهي دانسته هاي علمي و آموخته هاي ايماني در ترديد مي انداخت و با افکار بينش مزبور ، که جز ارکان ايمان مسيحي شده بود ، به اساس مسيحيت تعرض مي کرد . يکي از اين اصول آن بود که زمين مرکز کائنات است و سيارات ، دور آن مي چرخند . اهل مدرسه اين اصل را که از هيئت بطلميوسي گرفته بودند ، برهان برتري انسان بر آفريدگان ديگر و مرکزيت او در نظام آفرينش مي انگاشتند . اصل ديگر آن بود که حرکت اجرام آسماني به شکل دايره است ؛ زيرا اهل مدرسه از افلاطون آموخته بودند که دايره ، شکل کامل است و اجرام سماوي چون هستيهاي ايزدي هستند که به شکل کامل حرکت مي کنند و سرانجام ، اصل سوم که از تعليم ارسطو بر مي آمد ، آن بود که هر جسم متحرک به محرکي نياز دارد و چون سيارات پيوسته در حال حرکت هستند ، بي گمان نيرويي در جهان وجود دارد که آنها را پيش يا پس مي راند . فلاسفه ي مسيحي از فرض وجود نيروي محرک ، حضور دائم خدا و دخالت تدبيري را در آفرينش جهان استنتاج مي کردند (عنايت ، 1381، ص197) . دانشمندان قرن شانزدهم و هفدهم با کشفيات خود نادرستي اين فرضها را مدلل ساختند و به ارکان معارف اهل مدرسه ضربه هاي کاري رساندند ؛ کوپرنيک (1473-1543م.) ، ستاره شناس لهستاني ، نظام کيهاني متکي بر اصل کرات هم مرکز ، مورد تأييد و تقديس کليسا ، را زير سؤال برد و ثابت کرد که زمين نه فقط ثابت و مرکز کائنات نيست بلکه خود مانند سيارات ديگر ، دور خورشيد مي چرخد و اين کشف به انديشه ي برتري و مرکزيت انسان مسيحي لطمه ي بسياري زد . اندکي بعد فرانسيس بيکن (1561-1626م.) به منطق صوري و ارسطويي کليسا ، که مبتني بر قياس و استقرا بود ، حمله کرد و روش تجربي جزم ستيز را به جاي آن نشاند . در قرن هفده ، کشفيات نيوتن تقريباً تمامي جزمهاي کليسا را بي اعتبار کرد و با کشف قوانين مهمي در طبيعت ، دو موضوع را ثابت کرد : اول آنکه کليسا گنجينه ي حقايق نيست بلکه حقايق بسيار ديگري در عالم وجود دارد و دوم آنکه افراد بدون اقتدار و صلاحيت از حيث کليسا ، همانند او ، مي توانند بدون واسطه ي کليسا و مرجعيت آن ، کاشف حقايق دسترس نيافتني کليسا باشند .
دانشمند ديگري همانند کپلر، ستاره شناس آلماني (1571-1630م.) . نشان داد که مسير حرکت اجرام سماوي ، نه دايره بلکه بيضي شکل است و اين شبهه را پيش آورد که «هستيهاي ايزدي » آن گونه که مؤمنان مي پنداشتند ، کمال برخوردار نيستند و گاليله ، فيزيکدان و ستاره شناس ايتاليايي ، (1564-1642م.) يک جزم بسيار مقدس کليسا ، يعني مرکز جهان بودن زمين و گردش خورشيد به دور آن را منکر شد . وي در بيان علمي ، قانون اول حرکت را تببيين کرد که بر اساس آن ، هر جسمي تا ابد ساکن يا با سرعتي يکسان در مسير مستقيم در حرکت است ، مگر آنکه نيرويي از بيرون بر آن اثر کند . اين قانون ، بيهودگي فرض حضور دائم خدا و وجود تدبيري در گردش جهان را القا مي کرد .
اين کشفيات ، انسان منفعل و مقلد غير پژوهنده را به انسان پژوهنده نوين تبديل کرد که به جاي پيروي از کليسا و جزمهاي آن ، به گونه اي مغرورانه پيرو عقل و هوش بود و با محور بخشي به انسان و انسان مداري ، آغاز عصر خردگرايي را اعلام کرد . اين کشفيات حيرت آور ، انسان را متوجه توانايي شگفت آور خود کرد ؛ همه چيز را آن پس ، در دايره ي توان انسان فرض شد که از جمله ي آنها ، آزادي از اسارتهاي طبيعت ، جامعه و حکومتهاي مستبد و حتي مذهبي بود . آزادي از هر قيد و بندي مشروع و نامشروعي به عنوان هدف انساني مد نظر قرار گرفت و علم ، کليد اين آزادي به حساب آمد و علم و آزادي منفي گونه ي مزبور ، لازم وملزوم هم شناخته شد .
با رويارويي بي سابقه ي دانشمنداني همچون تيکو براهه (Tycho Brahe) ، تويچلي (Torricelli) ، گاساندي (Gassendi) و هاروي (Harvey) به «علوم دقيقه » ، بر گرمي انديشه هاي نو افزوده شد ؛ ضمن آنکه منطق رياضي جاي منطق صوري را گرفت و اين امر به اضافه ي تعليم دکارت در لزوم شک دستوري ، يعني ترديد در همه ي معتقدات و احکام منقول تا احراز يقين بر درستي آنها به ياري روشهاي علمي تفکر ، بنياد هر گونه جزميت را سست کرد .
در نهايت ، بايد اذعان کرد چون اهل مدرسه براي اثبات حقانيت کليسا ، علوم قرون وسطايي را اساس آيين خود قرار داده بودند ، طبعاً وقتي فرضيات آن علوم بدين سان باطل شد ، تعاليم ايشان هم اعتبار خود را از دست داد و کم کم شکاکيت ديني و تضعيف باورهاي ديني مسيحي قوت بيشتري گرفت و با منزوي کردن دين و نهادهاي ديني همانند کليسا ، روند سکولاريزاسيون سياست و اجتماع سرعت بيشتري يافت .

پی نوشت ها :
 

*استاد ياردانشکده حقوق و علوم سياسي دانشگاه شيراز
 

منبع:دو فصلنامه دانش سياسي شماره 4 -پاييز و زمستان 1385